صحنه های ماندگار انسانیت در دو مسیر تاریخ

صحنه های ماندگار انسانیت در دو مسیر تاریخ به گزارش علم عدل نوشته حاضر، یكی از آثار ادبی و تاریخی بسیار زیبا از نویسنده معاصر، آقای «كمال السیّد» است، كه با نام «الطریق الی غدیر خم» انتشار یافته است كه توسط استاد جواد محدثی ترجمه شده است.


خبرآنلاین این گزارش ادبی و تاریخی را به مناسبت عیدمبارك غدیر تقدیم تان می كند كه هم ترسیمی است از موقعیت جغرافیایی منطقه غدیر خم، هم ترسیم صحنه هایی از تاریخ اسلام كه حضرت محمّد (صلی الله ضد و آله) چه در هنگام هجرت به مدینه و چه در سال حجّة الوداع، از این منطقه گذشته و آن جا درنگ كرده و سخن گفته است؛ بخصوص تعیین جانشین خود امام علی (ع) كه در غدیر خم انجام گرفته است.

در میانه راه بین مكّه و مدینه، نزدیكی های «جحفه» منطقه «غدیر خم» قرار دارد. غدیر خم سر راه كاروان ها بود. رسول خدا صلی الله ضد و آله هم هنگام هجرت تاریخی خود به مدینه در ماه ربیع الاوّل از آن گذر كرد. در بازگشت از حجّة الوداع در روز هیجدهم ذی حجّه سال دهم هجری هم در آن جا توقّف كرد و از همان جا، این سرزمین جغرافیایی، وارد تاریخ شكوهمند اسلام شد.
بعد از آن كه شن های روان، راه قدیمی كاروانها را پوشاند، منطقه غدیر خم در دوران حاضر از طریق اصلی و عمومی دور ماند. نام آن منطقه هم به «غُرُبه» تغییر یافت. ولی چشمه ای كه از دل صخره های آن دشت گسترده می جوشد، همچنان باقی است. به خاطر بودن همین چشمه، درختهای خرما و نیزار و در گذشته درختهای «اراك» در آن روییده است.
كسی كه شهر «جدّه» را از كناره دریای سرخ پشت سر می گذارد، نزدیكیهای شهر «رابغ» به دوراهی جحفه می رسد. جایی كه یك فرودگاه محلّی سمت راست جاده وجود دارد. مسافت میان دوراهی مورد اشاره تا مسجد میقات، كه كنار آثار مسجد قدیم و ویرانه های آن ساخته شده، تا 10 كیلومتر امتداد می یابد. از مسجد میقات می توان به طرف «قصر علیا» روی نمود، با گذر از جاده ای پر از توده های شن كه نشانه های «راه هجرت» در آن باقی است. آن قصر هم نزدیكیهای روستای جحفه، در سمتی است كه به مدینه منوره و شهر رابغ منتهی می شود، در حالیكه مسجد میقات در سمت منتهی به مكّه مكرّمه است. مسافت میان مسجد میقات و قصر علیا به حدود 5 كیلومتر می رسد، در حالیكه سیلها و بادها، توده هایی از شن را با خود آورده است، تا میان این دو منطقه، موانع شنی پدید آورد.

تصویری از محل كنونی غدیر خم در آن منطقه، ارتفاعات كوهستانی وجود دارد كه راهی را كه به یك دشت گسترده منتهی می شود، مشخص ساخته است، جایی كه راهها از آن جا جدا می شود. از آن جا می توان به سمت «غُربه» روی آورد، كه البته به جهت پخش شدن توده های شن، راه یافتن به آن منطقه دشوار است.
ولی منطقه غدیر، نزدیكیهای «حُرّه» است، سرزمینی پر از سنگ های سیاه و غیر قابل كشت. در انتهای حرّه، دشت گسترده ای باز می شود كه چشمه های غدیر در آن جاست. در همین سرزمین بود كه پیامبر خدا صلی الله ضد و آله توقّف كرد، تا آخرین پیامهای آسمانی را به كاروانهای حجّاج و امّت اسلامی برساند.
دو رشته كوه از شمال جنوب، این دشت گسترده را دربر گرفته است. آبهای غدیر، از نزدیكی دامنه های جنوبی كه خیلی بلندتر از كوههای شمالی است می جوشد. در مسیل آن دشت، درختهای خرما روییده است و به احتمال زیاد، نخلها به دنبال آن روییده اند كه مسافران هسته های خرما را در راه خود در آن دشت می افكندند. دشت باز و چشمه غدیر، مسافران را به استراحت و خوردن خرما و قهوه فرامی خواند. نزدیكی خَمِ آن دشت و سمت مغرب، آن جا كه آبها می جوشد و آبراهی را پدید می آورد، بیشه ای وجود دارد.
نشانه های جاده، به خاطر سیلاب های شدید در مواقع باران، پیوسته تغییر می كند. كسی كه بخواهد به این سرزمین مبارك، جایی كه آخرین پیامبر در تاریخ بشریت در آن توقف كرده است تبرّك جوید، می تواند با عبور از دو مسیر ـ راه جحفه و راه رابغ ـ به سمت آن برود.
راه اوّل از دوراهی جحفه نزدیك فرودگاه رابغ شروع می شود، آن جا كه جادّه ای هموار به طول 9 كیلومتر تا روستای جحفه است و آن جا مسجد بزرگی است و راه از آن جا به طول 2 كیلومتر به سمت راست كج می شود و در خلال آن توده های شن و منطقه سنگلاخی وجود دارد و در آخر آن وادی غدیر آغاز می شود.
راه دوّم از دوراهی مكه ـ مدینه و روبه روی رابغ شروع می شود و بعد از 10 كیلومتر راهی كه به غدیر منتهی می شود از آن جدا می گردد. مسافت میان رابغ تا غدیر به 26 كیلومتر می رسد. وادی غدیر به صورت كلی در شرق مسجد میقات در جحفه و در 8 كیلومتری آن قرار دارد. فاصله آن تا جنوب شهر رابغ هم 26 كیلومتر است. در آن مكان مقدس مسجدی ساخته شده بود كه در اثر سیل ها و بادها و عوامل فرساینده دیگر خراب شده و آثار آن هم از بین رفته است. شاید آن مسجد تا دوره های اخیر، و چه بسا تا اوایل قرن هشتم باقی بوده كه فرو ریخته و جز دیوارهایش باقی نمانده بوده است. گواه این سخن، كتابهای فقهی و تاریخی و اعمال مستحبّی همچون دعا و نماز در آن مكان است. اشاراتی به جایگاهی كه رسول خدا صلی الله ضد و آله در آن جا ایستاد و ولایت امام علی ضد السلام را به انبوه مسلمانان اعلام كرد، وارد شده است.

«بكری» گوید: (آن جایگاه) بین غدیر و چشمه است، (1) آن گونه كه حموی در معجم البلدان یاد كرده و جایگاه مسجد را مشخّص ساخته است.(2) در كتاب «الجواهر» هم آنرا یاد كرده و به بقایای دیوارهای خراب شده آن اشاره نموده است، (3) به استناد آنچه در كتابِ «دروس» شهید اول آمده است. ولی ابن بطوطه فقط اشاره كرده كه در سفرش به حج خانه خدا، از منطقه ای كه در آن جا بركه هایی نزدیك جحفه بوده، گذر كرده است.(4)
آیین مقدس اسلام، تشویق كرده كه در غدیر خم توقّف شود و در مسجد آن نماز و دعا خوانده شود. یكی از اصحاب امام صادق ضد السلام روایت كرده كه از مدینه تا مكّه همسفر امام بود. چون به مسجد غدیر رسیدند، امام به سمت چپ مسجد نگریست و فرمود: این جا قدمگاه رسول خدا صلی الله ضد و آله است. آن جا كه ایستاد و فرمود: «مَنْ كنتُ مَولاهُ فعلیٌّ مَولاهُ اَللّهمَّ والِ مَنْ والاهُ و عادِ مَنْ عاداه».(5) در خیلی از كتب فقهی هم استحباب نماز خواندن در مسجد غدیر آمده است.(6) پیامبر اكرم صلی الله ضد و آله بعد از نزول آیه: یَا أَیُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ مَا أُنزِلَ إِلَیْكَ... در منطقه غدیر خم توقّف كرد. به نقل منابع تاریخی، فرمان داد تا كاروانها بایستند تا در آن روز بسیار گرم و سوزان، سخنرانی مهمّی ایراد كند. مسلمانان از یكدیگر می پرسیدند: علّت توقّف در این سرزمین گدازان چیست؟

پیامبر اكرم صلی الله ضد و آله چنین خطبه خواند:
سپاس از آن خداست، از او مدد می جوییم، به او ایمان داریم، بر او تكیه می نماییم و از شر خویشتن و زشتی كارهایمان به او پناه می بریم، او كه هركه را گمراه كند، هدایتگری ندارد و هركه را هدایت كند، گمراه كننده ای برایش نیست. و گواهی می دهم كه جز خداوند، معبودی نیست، محمّد بنده و فرستاده اوست.
امّا بعد: ای مردم! خدای لطیف خبیر مرا چنین آگاهانیده است كه هیچ پیامبری عُمر نیافته مگر به اندازه نصف عمر پیامبر پیشین، و این كه نزدیك است فراخوانده شوم و اجابت كنم. از من سؤال خواهد شد، از شما هم. پس شما چه خواهید گفت؟
گفتند: گواهی می دهیم كه تو رساندی، نصیحت كردی و تلاش نمودی. خدا جزای نیكت دهد.
فرمود: مگر نه این كه شهادت می دهید كه جز خدا معبودی نیست و محمّد، بنده و فرستاده اوست و بهشت و دوزخ الهی و مرگ، حق است و قیامت بی گمان خواهد آمد و خداوند، خفتگان در گورها را برمی انگیزد؟
گفتند: چرا، بر این گواهی می دهیم.
فرمود: خدایا شاهد باش.
سپس فرمود: ای مردم! آیا می شنوید؟
گفتند: آری.
فرمود: من قبل از شما بر حوض (كوثر) وارد می شوم و شما كنار حوض بر من وارد می شوید، پهنای آن به اندازه میان صنعا و بُصری است، به شمار ستارگان، در آن جامهای سیمگون است. پس بنگرید كه بعد از من با دو امانت سنگین چگونه رفتار می كنید؟!
كسی ندا داد: ای رسول خدا «ثقلین» چیست؟
فرمود: «ثقل اكبر» كتاب خداست، یك طرف آن در دست خدای متعال است. طرف دیگر در دست شماست، به آن تمسّك كنید تا گمراه نشوید. «ثقل اصغر» دودمان من است. خدای لطیف و آگاه، مرا آگاهانیده كه این دو، جدایی ناپذیرند، تا در كنار حوض بر من وارد شوند. از پروردگارم برای آن دو همین را درخواست نمودم. بعد از آن دو جلوتر نیفتید كه هلاك می شوید، عقب هم نمانید كه هلاك می شوید.
سپس دست علی ضد السلام را گرفت و بالا برد، تا آن جا كه سفیدی زیر بغل آن دو دیده شد و همه مردم او را شناختند. سپس فرمود:
ای مردم! چه كسی از خود مؤمنان بر آنان شایسته تر است؟
گفتند: خدا و پیامبرانش داناترند.
فرمود: خدا، مولای من است، من هم مولای مؤمنانم و بر آنان از خودشان شایسته ترم. پس هركه را مولای او بودم، علی مولای اوست.
این را سه بار (و به روایت امام احمد: چهاربار) فرمود. آنگاه فرمود:
ـ خدایا! دوست باش با كسی كه با او دوستی كند، دشمنی كن با آن كه او را دشمن بدارد، دوستدارش را دوست بدار و دشمنش را دشمن. یاورش را یاری كن و خواركننده اش را خوار ساز، و هرجا كه گشت، حق را همراه او بگردان. الا... حاضر، به غایب برساند.(7)
در همان لحظات، شاعر پیامبر صلی الله ضد و آله، حسّان بن ثابت برخاست تا این مناسبت را كه برای مسلمانان عید شده است، با شعر چنین تهنیت اظهار داشت:
ـ روز غدیر، پیامبرشان در غدیر خم آنان را ندا درداد.
ـ می اظهار داشت: مولا و ولیّ شما كیست؟ بی پرده و ابهام گفتند: مولای ما خداست و تویی و در ولایت، هیچگاه از ما نافرمانی نخواهی دید.
ـ فرمود: ای علی بایست، كه من بعد از خویش تو را بعنوان امام و هادی پسندیدم.
ـ آن جا بود كه دعا كرد: خدایا دوستش را دوست بدار و با دشمنش دشمن باش.
صحنه هایی در راه هجرت تاریخی
صحنه اوّل

هجرت
از سپیده دم تاریخ تا امروز، پیوسته همراه حیات بشری بوده و تا ابد بعنوان پدیده ای اجتماعی و زمینه دار، خواهد ماند. هجرت، هرگاه به صورت یك معارضه آرام بر ضدّ ستم و قهر پدید آید، حادثه ای بزرگ به شمار می آید و در زندگی یك انسان یا ملّت مهاجر، سرفصل جدیدی به حساب می آید.
در مكّه، ستم به حدّ غیر قابل تحمّلی افزایش یافته بود و زندگی آن گروه مؤمن به رسالتِ آسمان را طاقت فرسا ساخته بود. رسول خدا صلی الله ضد و آله می كوشید برای پیروانش آینده ای برتر بسازد. هجرت به حبشه، یك راه حلّ موقّت بود، تا آن كه دیدار (با اهل یثرب) در عقبه پدید آمد.
در دل تاریكی، در حالیكه از وادی عقبه در نزدیكی مكّه روزنه امید و نجاتی گشوده شده بود، پیامبر به آبادی خویش بازگشت تا به پیروان رنجدیده خویش چنین مژده دهد:
ـ خداوند برای شما برادران و خانه ای قرار داده كه با آنها انس خواهید گرفت.
و این گونه فصل تازه ای در حیات اسلام شروع شد. آن شبهای تلخ و هراس آمیز و دشوار و آمیخته به امید، شاهد مردانی بود كه از وطن و زادگاه خود كه از كودكی در آن به سر برده بودند، كوچ كنند. قریش، با همه قدرتی كه داشت، در مقابل این پدیده مهم ناتوان ماند و جامعه مكّی به شدّت لرزید و خدایان و معادلات و مصالح، همه به تزلزل افتاد.

توطئه
ابوجهل، ابوسفیان، امیّه و سران قریش كه از پیدایش اسلام ناراحت بودند، بهترین چاره را در آن شرایط، از بین بردن محمد صلی الله ضد و آله و آسوده شدن از او دیدند. اگر به خاطر پیوندهای قبایلی، بنی هاشم وزنه سنگینی در پشتیبانی از پیامبر خدا صلی الله ضد و آله از كشته شدن محسوب می شدند، اگر همه قبایل در كشتن او همدست شوند، بنی هاشم از رویارویی با همه ناتوان خواهند بود و فكر انتقام را از سر بیرون خواهند كرد. این گونه توطئه ای كه از فكر ابوسفیان جوشیده بود، شكل گرفت. توطئه در حدّی خطرناك بود كه جبرئیل از آسمان نازل شد و با آوردن آیه وَإِذْ یَمْكُرُ بِكَ الَّذِینَ كَفَرُوا... خبر از توطئه قتل یا اخراج پیامبر داد.
شب، مكه را فراگرفت. كوچه های مكه پر از ظلمت سنگینی شد و ستاره ها آشكار شدند، در حالیكه از دور به دلهای هراسان چشمك می زد.
ابوجهل، مست شراب بود و غرق در اندیشه هایش. مكّه خواهد ماند و داستانهایی از هوش ابوجهل در انجمنهای این شهر.

فداكاری
در آن لحظات هیجانی كه توطئه در آستانه اجرا بود، «علی»، این جوانمرد اسلام، وارد درهای تاریخ شد، در یكی از فداكارانه ترین و دراماتیك ترین داستانها!
این كه كسی در میدانهای نبرد، تا آخرین نفس بجنگد، شجاعتی شگفت انگیز است، ولی این كه كسی جان خویش را در معرض مرگ قرار دهد و به استقبال شمشیرها و خنجرها برود، در هیچ قاموسی هرچند رسایی تعبیر و دقت در بیان داشته باشد، نمی گنجد.
علی ضد السلام آهسته به آن بزرگ مردی كه بیشتر از بیست سال با او زیسته است، اظهار داشت:
ـ ای رسول خدا! اگر خویش را فدایت كنم، تو سالم می مانی؟
ـ آری، پروردگارم چنین وعده داده است.
علی ضد السلام اندوهگین بود. مكّه، این شهر ستمكاران، بر كشتن یك انسانِ آسمانی كه برای نجات زمین آمده است، توطئه می كند. امّا اندوه علی ضد السلام بسرعت به یك شادی بزرگ تبدیل شد. جوان، با گامهایی آرام به سمت بستر پیامبر رفت، روانداز او را بر خود كشید و منتظر شمشیرها ماند... بزودی خون پاك او داستان زیبایی از فداكاری را بر روی خاك ترسیم خواهد نمود. بر رختخواب پیامبر آرمید، در حالیكه آن مهاجر به سمت جنوب رفت، بی آنكه به چیزی بنگرد و توجه كند.

راه به سمت یثرب
نقشه پیامبر آن بود كه به سمت جنوب، به طرف كوه ثور روی آورد، تا چند روز پنهان بماند. وسایل كوچ فراهم گردد و قریش از دست یافتن به او ناامید گردد. خوابیدن علی ضد السلام در بستر آن حضرت هم در تأخیر در كشف خبر هجرت پیامبر نقش بسیاری داشت. در شرایط كاملاً سرّی، علی ضد السلام دو شتر برای پیامبر و همراهش ابوبكر خرید، با كسی به نام «عبداللّه بن اریقط» بعنوان راهنما همراه شدند. راهنما هرچند بت پرست، لیكن امین و درستكار بود. قریش ناگهان از خواب بیدار شدند و سران قریش شوك زده، گشتی ها را در دشت و هامون به دنبال آنان گسیل داشتند و برای كسی كه نشانی یا اطلاعاتی بدهد كه به دستگیری آنان كمك نماید، جایزه تعیین كردند. با آنكه می دانستند بعضیها خبرهای مهمّی دارند ولی در خبرگیری ناكام ماندند.
قریش، اطمینان داشت كه آن حضرت را خواهد یافت. «ردشناسان» به منطقه ای تردیدآمیز راه یافتند، كوه ثور، آنجا كه محمّد صلی الله ضد و آله و همراهش در یكی از غارهای آن پنهان بودند. اینجا بود كه قدرت آسمانی برای حمایت واپسین رسالت در تاریخ، دست به كار شد. یكی به سمت غار رفت تا از درون آن خبری آورد، امّا زود بازگشت.
ـ آنجا چیست؟
ـ هیچ!
ـ پس غار چه؟
ـ در دهانه غار، تار عنكبوت دیدم كه می پندارم قبل از تولّد محمّد، تنیده شده است، و آشیانه ای دیدم با دو كبوتر و مقداری شاخ و برگ درهم تنیده، كه كسی توان ورود به غار را ندارد، جز این كه آنها را كنار بزند.
ـ پس كسی وارد آن نشده؟
ـ آری، انسانی به آن نرسیده است.
و پیامبر، به سخنانی كه میان آنها ردّ و بدل می شد گوش می داد. از عمق جان اظهار داشت: الحمدللّه. و آرامش در دلش جای گرفت.

كوچ
بعد از سه روز كه پیامبر در غار بود، در موعد مقرر، راهنما آمد، با دو شتری كه همراه داشت.
یثرب، در شمال مكّه است. با این وجود، پیامبر به سمت جنوب آمده بود تا كاملاً حركت خود را پنهان سازد. راهنما می بایست از سمت ساحل دریای سرخ برود، از راهی كه از مسیر كاروانها دور بود. سفر دشواری بود. هفت روز می گذشت و پیامبر، صحراهای حجاز را در آن هوای گرم و راهی دشوار می پیمود، تا آن كه سایه بانها و چادرهای «بنی سهم» آشكار شد. نفس عمیقی كشید. خطر گذشته بود و از قریش، كاری ساخته نبود.
در 12 ربیع الاول، به روستای «قُبا» در اطراف یثرب رسید. چهار روز در آنجا سپری نمود و به انتظار رسیدن پسرعمویش علی بن ابی طالب ضد السلام ماند. چون جمعه رسید، پیامبر آهنگ یثرب كرد، در حالیكه هزاران نفر از اهل یثرب، چشم به راه طلعت او بودند. در آن لحظات حسّاس، آنگاه كه شهرها نام خویش را عوض می كنند، در 16 ربیع الاول، در یك لحظه تاریخی و ماندگار به مدینه رسید. مردم یثرب از بامدادان خویش را برای استقبال از آخرین پیامبران در تاریخ آماده كرده بودند. دختركان مدینه، سرودخوانان بیرون آمدند، در حالیكه از دور به كاروان هجرت كه از «تپه های وداع» می گذشت می نگریستند.
تاریخ هجری در آن لحظات سرشار از احساس امید و آرزو و شادی و دیدار، آغاز گشت و هسته اولیه «جامعه اسلامی» شكل گرفت.

صحنه دوّم
زندگی و مرگ، به صورت یك معمّا در زندگی انسان باقی خواهد ماند. پرده ای كه بر چشمها افتاده، برای كسی كه به دنبال جاودانگی است، راه نگاه را بكلّی خواهد بست. كدام راه را بپیماید؟ راه مرگ یا راه زندگی را؟ بگذار به جایگاه ارجمندی در مكّه بنگریم كه 13 سال از فرود آمدن جبرئیل در غار حرا گذشته است.
مشركان، وقتی دیدند فرزندان مكّه، همراه دینشان به سمت شمال، به یثرب می كوچند، احساس خطر كردند. خداوند برای آنان قومی را فراهم ساخته بود تا رسالت آسمان را یاری كنند. هجرت مسلمانان پیوسته بود، تا آنكه همه محلّه ها تهی شد. قریش دریافت كه این گونه دست بسته بودن، خطر را روز به روز بزرگتر می كند. ابوجهل یك تصمیم جهنمی گرفت تا برای همیشه از وجود پیامبر آسوده شود. جبرئیل نازل شد، در حالیكه نقشه شیطان را برای خاموش ساختن فروغی كه كوه حرا را روشن ساخته بود و می رفت تا عالمگیر شود، رسوا می ساخت وَإِذْ یَمْكُرُ بِكَ الَّذِینَ كَفَرُوا لِیُثْبِتُوكَ أَوْ یَقْتُلُوكَ أَوْ یُخْرِجُوكَ...
در آن لحظات تاریخی، یكی از بزرگترین داستانهای فداكاری در تاریخ بشری شروع شد. انسان هرچند هم تخیّل نیرومند داشته باشد، نمی تواند احساس جوان 23 ساله ای را كه با مرگ هماغوش می شود تصوّر كند. حوادث پی در پی می آمد و قریش در اندیشه طرح خطرناكترین توطئه اش بود. پیامبر خدا صلی الله ضد و آله پسرعموی محبوبش را طلبید و او را در جریان بخشهای توطئه گذاشت و از او می خواست تا در بستر پیامبر بخوابد و همه فكر علی ضد السلام این بود كه بپرسد: آیا اگر خودم را فدایت كنم، تو سالم می مانی؟(8) فرمود: «آری، خدا چنین وعده داده است.» احساس خشنودی بر چهره علی نقش بست و به سمت بستر پیامبر قدم پیش نهاد تا با خاطری آسوده در آن بیارامد، در حالیكه چشم چهل گرگ، در تاریكی می درخشید!
لحظات می گذشت، پیامبر پنهانی از خانه بیرون آمد و به سمت جنوب، به سمت غاری در كوه ثور رفت. توطئه گران با شمشیرهایی كه در هوای گرگ و میش سپیده دم می درخشید به خانه رسول خدا حمله كردند كه ناگهان علی از بستر برخاست و به چنگشان افتاد. مكه در آن سحرگاه شاهد حركتی غیرعادی بود. انسانی گریخته بود كه آسمان او را فرستاده بود تا زمین را از نور خدا روشن سازد. سواركاران همه جا را گشتند. قریش برای یابنده زنده یا مرده محمّد صلی الله ضد و آله یا كسی كه خبری بیاورد كه به دستگیری او بیانجامد، جایزه های بزرگ قرار داد.
علی ضد السلام چند روز در مكّه ماند، در حالیكه هر بامداد و شام در مكّه ندا می داد: هركس نزد محمّد امانتی داشته، بیاید تا امانتش را باز گیرد.

نامه ای از قُبا
پیامبر صلی الله ضد و آله به «قبا» رسید و در آن قطعه از سرزمین خدا بار افكند. نامه ای از قبا به پسرعمویش نوشت و او را به آمدن فرمان داد. رساننده این نامه به مكّه، و به دست علی ضد السلام، ابوواقد لیثی بود.
راستی! این همه انتظار برای آمدن علی چرا؟ چرا پیامبر، بر آستانه مدینه درنگ كرد تا پسر عمو و برادرش بیاید؟ تاریخ هجرت به نظاره ایستاده است تا لحظات گرم دیدار محمد و علی علیهماالسلام را تماشا كند. در ژرفای وجود علی رازی شگفت است. آنگاه كه در حقیقت انسانی، شعله بزرگتری برافروخته می شود، همه چیز را در اطراف، نورانی می سازد. آن هم نه از نور خورشید و ماه، بلكه فروغی برخاسته از دل آسمانها. ایمان آن جوان هم این گونه بود. در پهنه هستی سروری جز «محمد» نمی شناخت. محمّدی كه چشمان او را بر سرچشمه های نور در بلندای حرا گشوده بود.
در افق، جز ریگزارها و آن خطّ كبودی كه با تیرگی صحرا هماغوش است دیده نمی گردد. كاروانی پدیدار شد كه آرام می آمد و چهار «فاطمه» داشت: فاطمه بنت اسد، فاطمه دختر پیامبر، فاطمه دختر حمزه و فاطمه دختر زبیر. در «ذی طوی» ستمدیدگان چشم به راه علی بودند تا آنان را از آن آبادی ستمزده رهایی بخشد. كاروان راه خویش را در دل وادی ها می شكافت، و چیزی جز آسمان كبود و ریگهای تیره نبود.
علی ضد السلام چیزهای بسیاری می دانست. در این بیست سال كه همراه مرد برگزیده آسمان و فانی در او بود، راز جهان را شناخته بود. تنها یك چیز را نمی شناخت و آن هم مفهوم «ترس» بود. انسان در مقابل معمّای مرگ كه آخر همه زندگیهاست، ناتوان می ماند. آیا مرگ، نقطه آخر است یا آغاز؟ امّا علی ضد السلام كه چشمه جاودانگی را یافته بود، بارها مرگ را مغلوب ساخته و فراری داده بود. همین چند روز پیش بود كه روانداز پیامبر را بر خود پیچید و در بستری كه بوی بهشت از آن می آمد خوابید، تا خویش را قربانی آخرین پیامبر در تاریخ انسان سازد. اگر اسماعیل، خویش را تسلیم فرمان خدا ساخت، می دانست كه پدرش او را به آرامی ذبح خواهد كرد، امّا علی چشمهایش را بست، تا آنرا به روی دهها خنجر زهرآگین بگشاید كه خونش از صدها زخم، بیرون خواهد جَست.
فرشتگان بر سر مسأله حیات، به رقابت برخاستند. جبرئیل برای میكائیل فدیه نشد. هركدام خواهان زندگی بودند.(9) امّا انسانی كه ساخته آسمان است. دیوار مرگ را فرو ریخت و شاخه های زنگ زده زمان را شكست و «فدا» را برگزید.
كاروان راه سپرد تا به نزدیكی «ضجنان» رسید. هشت اسب سوار، راه را بر كاروان بستند تا تاریخ را به عقب بازگردانند. اینجا بود كه جزیرة العرب، ناگهان با «ذوالفقار» روبرو شد كه می خواست در آن هشت سوار درآویزد. آنان می خواستند كاروان را به مكّه، به این آبادی ستمزده باز گردانند. چشمهایشان برق كینه داشت. یكی از آن سواره ها كه هنوز علی ضد السلام را نشناخته بود، بانگ زد: ای حیله گر! پنداشتی كه همراه این زنان نجات می یابی؟ ای بی پدر، برگرد!
علی ضد السلام به صلابت كوه حرا پاسخ داد:
ـ اگر برنگردم چه؟
ـ به زور برمی گردانمتان.
جناح (غلام حرب بن امیّه) بر ناقه ها یورش برد تا آنها را برماند. علی راه بر او بست. جناح ضربه ای حواله علی كرد. علی ضربت او را ردّ كرد و با ضربتی سهمگین او را به خاك افكند. بقیّه كه تابحال این گونه ضربت ندیده بودند، جاخوردند. یكی از آنان وقتی دید علی، آهنگ حمله ای دیگر دارد، فریاد زد:
ـ ای پسر ابوطالب! دست از ما بكش.
و علی، كه گویا همه جهان بت پرستی را مخاطب ساخته است، فرمود:
ـ من به سمت برادر و پسر عمویم رسول خدا صلی الله ضد و آله می روم.
كاروان به سمت یثرب به راه افتاد. پیامبر در قبا چشم به راه بود. تاریخ بشری هم منتظر بود، قبل از آن كه وارد دوره جدیدی از فصل های برانگیزاننده در نقاط عطف تاریخ و تحوّلات تمدّنها بشود.
16 ربیع الاوّل (برابر سال 622 م) كاروان تاریخ هجری به یثرب رسید. انبوه مسلمانان پیرامون «ثنّیة الوداع» حلقه زده بودند، در انتظار رسیدن آخرین پیامبر در تاریخ بشریّت.

صحنه سوّم
آسمان، با ستاره ها جواهرنشان بود و از دور، همچون گوهرهای پراكنده می درخشید. مهاجران، عصای هجرت را در «ضجنان» فرود آوردند. علی خم شد تا پاهای پرآبله اش را كه صدها میل پیموده بود، درمان كند. شترها بر ریگزار خوابیدند تا نفسی تازه كنند و عطر وطن نزدیك را ببویند. چشمان «فاطمه» در بین ستاره ها آفاق آسمان را می كاوید، آنجا كه پدرش در شب معراج، سوار بر «بُراق» به آنجا رفت. چشمان فاطمه همچنان به ستاره ها بود و چهره اش چون ستاره كوچكی كه بر زمین افتاده می درخشید. ماه، در ساعات آخر شب، رنگ پریده همچون كسی كه شب، بی خوابی كشیده، نمایان شد. زمزمه آهسته فاطمه را شنید كه این گونه مناجات می كرد:
ـ تنها تو پایداری. هرچیز، راه به سمت آخر می سپارد. ستاره ها، ماه، روحهای سفید، رو به سمت تو دارند، بی هراس خارهای راه در صحرا، باآنكه پای برهنه باشند، تنها تو «حقّ» هستی ای پروردگار! تو فروغ دیده ام و سرور دلم هستی. بگذار تا به ملكوت تو درآیم و تو را تسبیح گویم و همراه ستارگان بر گردِ عرش تو طواف كنم. تنها تو حقّی و جز تو هرچه هست، خیال است. تنها تو چشمه حیاتی و جز تو سراب است.
در «قبا» جبرئیل فرود آمد، در حالیكه كلماتی آسمانی را همراه دارد، خطاب به مردی كه از «امّ القری» گریخته است، تا او را از سرنوشت كاروانی آگاه سازد كه دخترش و بانویی كه او را تربیت كرده و جوانی كه پیامبر او را در دامن خود بزرگ كرده و آن جوان بزرگ و رشید شده و در كنار او به فداكاری و جانبازی ایستاده، در آن كاروان است.
عطر دل آویز وحی وزیدن گرفت و فضای «قبا» را آكند، جایی كه پیامبر، نخستین مسجد را در آنجا ساخت:
الَّذِینَ یَذْكُرُونَ اللّه َ قِیَاما وَقُعُودا وَعَلَی جُنُوبِهِمْ...(10)
(و آنان كه ایستاده و نشسته و به پهلو خوابیده، خدا را یاد می كنند و در آفرینش آسمانها و زمین می اندیشند (و می گویند: ) خدایا اینها را بیهوده نیافریده ای. تو منزّهی، پس ما را از عذاب دوزخ نگه دار. پروردگارشان جوابشان داد: من تلاش هیچ تلاشگری از شما را ـ چه زن، چه مرد ـ تباه نمی سازم. بعضی از شما از برخی دیگرید. پس آنان كه از آبادی خویش هجرت كردند و در راه من آزار و شكنجه شدند و پیكار كردند و كشته شدند، من بدیهای آنان را خواهم پوشاند و آنان را وارد باغهایی خواهم كرد كه از زیر درختانش نهرها جاری است، پاداشی از نزد خداوند است و نزد پروردگار، پاداش شایسته است.)
پیامبر، چشم به راه كاروان هجرت بود. كاروانی كه برادرش، دخترش و بانویی كه او را تربیت كرده، در آن بود. سخنان جبرئیل همچنان در خیال او می چرخید و او به افق دور می نگریست ولی چیزی جز ریگزار تیره در چشم اندازش نبود.
اگر در قبا، برای كسی دیدار، مقدّر بود، مردی را می دید با سنّ و سالی بالای پنجاه سال میانه قامت و چهارشانه، با چهره ای درخشان و سفید متمایل به سرخی ـ كه شاید بازتاب تابش خورشید و بادهای صحرا بود ـ با موهای پرپشتِ سر كه تا بناگوش ریخته است، با پیشانی ای فراخ، ابروانی هلالی و پیوسته، چشمانی درشت و دندانهایی همچون رشته گوهر، با راه رفتنی آرام و گامهایی كوتاه.
پیامبر ایستاد و به صحرا نگریست. چشم به افق دوردست دوخت و منتظر دوستانی بود كه در یك شب خطرخیز، آنان را در محاصره گرگهای مكّه ترك كرده بود. شب بر صحرا خیمه زد. پیامبر به جایگاه «بنی سهم» بازگشت، امّا بر چهره غمی داشت، همچون اندوه «آدم»، روزی كه در زمین به دنبال «حوّا» می گشت. كاروان بسلامت رسید. دیدار پدر از دخترش، یاد خدیجه را در نظرش زنده كرد. خدیجه ای كه كوچ كرد و پیامبر را تنها گذاشت. دختر، دست به گردن پدر آویخت. در رایحه مردی آسمانی غرق شد. چشمانش به اشك نشست، اشك شادی و اشك دلسوزی.
ـ چه دشوار است شكنجه پیامبر، چه سختی كشیده اند پیامبران.
بعضی از زنان به هراس افتادند، دیدند مردی بالای پنجاه سال، در یك لحظه با عبور از نیم قرن زمان، همچون كودكی به دامان مادرش پناه آورده است. پیامبر، برای این سؤالهای پخش شده در روی ریگزارها چنین پاسخ داد:
ـ فاطمه، مادر پدرش است.
فاطمه كه 13 بهار از عمرش می گذرد، مادر بزرگترین پیامبران می شود.
ـ و فاطمه، پاره تن من است.
محمّد به چشمان دخترش نگریست و در آن دو چشم، در جستجوی جوانی بود كه خویش را برای خدا فروخت.
ـ او آنجاست پدر... پاهایش مجروح و خونین است. خار و سنگلاخ و سختیهای صحرا و نداشتن شتر!
چشمان پیامبر درخشید: او برادر من است.
پیامبر رفت تا برادر مهاجرش را ببیند. جوان هم با دیدار پیامبر، دردهای خویش را از یاد برد.
پیامبر، بر پاهای او آب ریخت و دست بر آن كشید، همچون مادری كه بر سر نوزاد خود دست می كشد تا او را به خوابی آرام فرو ببرد.
دردها رخت بربستند. علی خویش را در دامان مادرش یافت، دامان مردی كه او را از كوچكی بزرگ كرده بود. آرمید و به خواب رفت.
این مرد مكّی برخاست و فرزند كعبه را وانهاد تا بعد از این كوچ دشوار و تلخ در ریگستان صحرا، بیارامد.


صحنه هایی در راه «آخرین حج»
صحنه اوّل
در ماه ذی قعده سال دهم هجری، پیامبر اعلان كرد كه قصد حجّ خانه خدا دارد. نسیم صحرا این خبر خوش را پخش كرد. قبایل عرب به سمت یثرب گسیل شدند تا زیر پرچم آخرین پیامبران در تاریخ، گرد آیند.
دهها هزار نفر، روستاها و آبادیها و شهرهای خویش را ترك كردند. در 25 ذی قعده، كاروانها به سمت مكّه، این خانه شوق، حركت كردند. صحرا برای اولین بار، شاهد چنین صحنه پرشكوهی بود كه صد هزار انسان، مسافتهایی را بپیماید و به آرامی به سمت خانه ای روان گردد كه ابراهیم و اسماعیل آنرا ساختند.
پنجم ذی حجّه، پیامبر خدا از «باب السلام»، وارد مكّه شد. هفت دور بر گرد كعبه طواف كرد. سپس نزد دو كوه صفا و مروه رفت، در حالیكه این آیه را بر لب داشت: «اِنّ الصّفا والمروةَ مِن شعائِرِاللّه ». میان این دو كوه تلاش كرد، در حركتی كه به یاد مادر اسماعیل بود، روزی كه به دنبال قطره ای آب برای فرزندش اسماعیل بود. بالای صفا رفت. از آنجا به كعبه بزرگ نگریست و آخر دوره بت پرستی را چنین اعلان كرد:
«لا اِلهَ اِلاّاللّه ُ وَحْدَهُ، لا شَرِیكَ لَهُ، لَهُ الْمُلْكُ وَ لَهُ الْحَمْدُ، وَ هُوَ عَلی كُلِّ شَیْ ءٍ قَدِیر... لااِلهَ اِلاّاللّه ُ، اَنْجَزَ وَعْدَهُ وَ نَصَرَ عَبْدَهُ وَ هَزَمَ الأَحْزابَ وَحْدَه»
در عرفات، به خطابه ایستاد و فرهنگ اسلام را برای مسلمانان تبیین كرد و فرارسیدن دوره اسلام را نوید داد:
«ای مردم! از من بشنوید، تا برایتان بیان كنم. نمی دانم، شاید بعد از این سال، دیگر شما را در این محلّ نبینم.
خونها و اموال شما بر شما حرام است تا آنكه پروردگارتان را دیدار كنید. همچنانكه این روز و این ماه و این شهر، حرام (و محترم) است.»
سپس، آخر دوره تبعیض نژادی و فرارسیدن فصل كرامت انسان را چنین اعلام نمود:
«ای مردم! پروردگار همه تان یكی است و پدرتان هم یكی است. همه شما از آدمید و آدم از خاك است. گرامی ترین شما نزد پروردگار، باتقواترین شماست، عرب را بر عجم فضیلتی نیست، مگر به تقوا.»
سپس به دنبال بنیانگذاری دوران جدیدی بر مبنای صلح و محبّت و همزیستی فرمود:
«نزد هركس امانتی است، آنرا به صاحبش باز گرداند. ربای جاهلیت برداشته شده است و اولین ربایی كه از آن شروع می كنم، ربای عمویم عباس بن عبدالمطلب است. سرمایه هایتان از آن خودتان است، نه ستم می كنید و نه ستم می پذیرید. خونهای جاهلیّت برداشته شده است. اوّلین خونی هم كه از آن آغاز می كنم، خون عامر بن ربیعه است.»
و گفتار خود را چنین به پایان برد:
«آیا رساندم؟ خدایا گواه باش»
پیامبر از یاد نبرد كه به صورت كلّی حقیقتی بزرگ را كه روش و سلوك مسلمانان بعد از غیبت آخرین رشته نبوّتها در تاریخ را ترسیم كند، باز گوید:
«ای مردم! مؤمنان برادرند. مال هیچ كس برای برادرش جز با رضایت و طیب خاطر، حلال نیست. بعد از من به عقب باز نگردید كه گردن یكدیگر را بزنید! من در بین شما چیزی وامی گذارم كه اگر به آن چنگ بزنید، هیچگاه بعد از من گمراه نخواهید شد: «كتاب خدا»، و «عترت» و خاندانم.»
پیام آشكار
روزهای حج سپری شد. وقت آن بود كه حجّاج به سرزمینهای خویش باز گردند. مكّیان هم با شگفتی و آرزومندی مراقب گروههایی بودند كه این سرزمین مقدس و مهبط جبرئیل ـ پیام آور آخرین رسالتهای آسمان ـ را ترك می كردند. پیامبر اسلام صلی الله ضد و آله مكّه را در حالی ترك كرد كه دلش از گسترش اسلام در این مدّت كوتاه در بخش گسترده ای از جهان آرام بود.
كاروانها به منطقه جحفه رسیدند، آنجا كه راهها از هم جدا می شد. خورشید وسط آسمان بود و حرارت خویش را بر ریگزار صحرا فرو می ریخت و آنرا می گداخت. در آن منطقه ملتهب از دنیای خدا، جبرئیل با آخرین پیام، فرود آمد:
یَا أَیُّهَاالرَّسُولُ بَلِّغْ مَاأُنزِلَ إِلَیْكَ مِنْ رَبِّكَ وَإِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَمَا بَلَّغْتَ رِسَالَتَهُ وَاللّه ُ یَعْصِمُكَ مِنْ النَّاسِ.(11)
«ای پیامبر! آنچه را از جانب پروردگارت بر تو نازل شده، ابلاغ كن و اگر انجام ندهی، رسالت الهی را نرسانده ای و خداوند تو را از مردم نگاه می دارد.»
از لحن خطاب قرآنی كه حالتِ اخطار دارد، برمی آید كه موضوعی مهمّ بوده كه ابلاغ آن به امّتی كه چند سال است متولّد شده، واجب گشته است. كاروانها ناگهان با دعوت پیامبر به توقّف در سرزمین خشك و عریان و بی درخت و چشمه و سایه بان مواجه گشتند. نشانه های شگفتی و سؤال از انگیزه های فرمان پیامبر آشكارا بود. انسان نمی تواند خیالات و خاطرات پیامبر را از سرنوشت رسالت اسلام بعد از خودش نفی كند، بویژه كه آن حضرت احساس می كند زمان كوچ نزدیك شده و جز زمانی اندك، در این دنیا نخواهد ماند و آخرین پیامبر هم باید چشمانش را از این جهان فروبندد.
مسلمانان، پیامبر را دیدند كه بر فراز جایگاهی كه اصحاب برایش فراهم آورده اند بالا رفت و به دهها هزار از آنان كه به او و رسالتش ایمان آورده اند نگریست، در حالیكه دیدگانش را به آفاق دورتری دوخته بود، به فردایی سرشار از اسرار و حوادثی كه جز خدا كسی نمی داند. سخنان رسول خدا، آرام و نافذ این گونه جوشید:
ـ «گویا مرا خوانده اند و من اجابت كرده ام. من در بین شما دو امانت سنگین بر جای می گذارم: كتاب خدا و عترتم را. بنگرید كه بعد از من با این دو ودیعه چه می كنید. این دو از هم جدا نخواهند گشت، تا كنار حوض كوثر بر من وارد شوند.»
علی بن ابی طالب نزدیك آن حضرت بود. علی ضد السلام را فراخواند و دست او را گرفت و او را به همه جهانیان تقدیم كرد، در حالیكه می فرمود:
ـ آیا من از مؤمنان بر خودشان سزاوارتر نیستم و همسرانم مادران مسلمین نیستند؟
صداها به تأیید برخاست. از اینجا و آنجا:
ـ آری! ای پیامبر خدا.
پیامبر، در حالیكه دست علی را بلند كرده بود، گویا تاریخ و نسلهای آینده را مخاطب قرار داده، چنین اظهار داشت:
ـ هركه را من مولای اویم، این علی مولای اوست، خدایا دوستدارش را دوست بدار و با دشمنش دشمن باش.
پیامبر، رسالت خود را انجام داده بود. جبرئیل، بشارت آسمان را این گونه آورد:
الْیَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِینَكُمْ وَأَتْمَمْتُ عَلَیْكُمْ نِعْمَتِی وَرَضِیتُ لَكُمْ الاْءِسْلاَمَ دِینا(12)
چشمه ای از شادمانی در آن صحرای داغ جوشید. حسّان بن ثابت از مسرّت و شادی در التهاب بود و آن لحظات آسمانی را این گونه به تصویر كشید: (13)
«پیامبرشان در غدیر خم، آنان را ندا داد، و چه منادی شنوایی! و پرسید: مولا و سرپرست شما كیست؟ همه بی درنگ گفتند: خدا مولای ماست و تو سرپرست مایی و هیچگاه از ما نافرمانی نخواهی یافت.
پس فرمود: یا علی! برخیز، كه من تو را به پیشوایی و هدایت بعد از خویش پسندیدم. هركه را من مولایش بودم، این علی مولای اوست، پس برای او یاوران صادق و دوستدار باشید. و چنین دعا كرد: خدایا هركه را دوست او باشد، دوست بدار و با دشمن او دشمن باش.»
در حالیكه چشمان پیامبر از شادی می درخشید، این گونه زمزمه كرد:
ـ ای حسّان! تا وقتی كه با زبانت ما را یاری می كنی، روح القدس یاورت باد.
صحابه برخاستند و علی را بر این منصب تهنیت گفتند و سخنشان چنین بود:
«به به یا علی بر تو، كه مولای من و مولای هر زن و مرد مؤمن شدی.»
و روز 18 ذی حجّه، روز شادی و عید بود. دین كامل شده و نعمت تمام گشته بود.

صحنه دوّم
پیامبر خدا روز عید قربان در حجة الوداع به خطبه ایستاد:
«اما بعد! ای مردم، از من چیزی بشنوید كه برایتان آشكار می كنم. نمی دانم، شاید بعد از امسال، دیگر شما را اینجا نبینم. خونها و اموالتان بر شما حرام است، تا پروردگارتان را ملاقات كنید، مثل حرمت و احترام این روز و این ماه و این شهر.
ای مردم! مؤمنان برادرند. مال هیچ كس برای برادرش حلال نیست مگر از روی رضایت خاطر. بعد از من به كفر باز نگردید كه گردن یكدیگر را بزنید. همانا میان شما چیزی گذاشته ام كه اگر به آن تمسّك جویید، بعد از من هیچگاه گمراه نخواهید شد: كتاب خدا و عترتم اهل بیتم...»
موسم حج به پایان رسید. سرورمان حضرت محمد صلی الله ضد و آله مكه را پشت سر نهاد، در حالیكه صد هزار نفر یا بیشتر همراهش بودند. تاریخ، به روز 18 ذی حجّه سال دهم هجری اشاره می كند. كاروانهای حجّاج، در دل دشتها روان اند. خورشید در دل آسمان گویا شعله می ریزد. كاروانها به جایی نزدیك جحفه می رسد كه محلّ جدا شدن راههاست، غدیر خم. پیامبر را، در حالیكه بر ناقه «قُصوی» سوار است، تب رسالتها فرا می گیرد. جبرئیل نازل شده و پیام آسمان را آورده است. پیامبر می ایستد و نیوشای این انذار آسمانی می گردد:
یَا أَیُّهَاالرَّسُولُ بَلِّغْ مَاأُنزِلَ إِلَیْكَ مِنْ رَبِّكَ...
و دهها هزار نفر می ایستند و همه از راز ایستادن پیامبر در این قطعه گدازان از دنیای خدا می پرسند. بعضی از اصحاب، جایگاه بلندی برای رسول خدا می سازند. پیامبر را سخنانی است كه می خواهد به دهها هزار از صحابه و به نسلهای آینده و به تاریخ بگوید. حمد و ثنای الهی از میان لبهای این آخرین رسول می تراود. علی نزدیك كسی ایستاده است كه او را از خردسالی بزرگ كرده و به او شیوه زیستن آموخته است. در حالیكه دهها هزار نفر به سمت پیامبر سر می كشیدند، فرمود:
ـ آیا من از مؤمنان به خودشان سزاوارتر نیستم؟
از دهها حنجره بانگ برآمد:
ـ آری، ای رسول خدا.
پیامبر، دست علی را گرفت و بالا برد و فرمود:
ـ هركه را من مولی بودم، این علی مولای اوست.
آخرین رسول، دستان خود را به سمت آسمان برد و چنین دعا كرد:
ـ خدایا هركه با او دوستی كند، دوستش بدار و با دشمنش دشمنی كن. یاورش را یاور باش و خواركننده اش را خوار ساز.
جبرئیل فرود آمد تا به پیامبر مژده دهد كه رسالت را به انجام رسانده است و الان لحظه استراحت است. دین، كامل گشته و نعمت تمام شده و چنین گفته شده است: «الحمدللّه ربّ العالمین».
پیشانی درخشان او از دانه های عرق، می درخشید. قطرات عرق همچون دانه های شبنم می تابید. سخنان آسمانی بر فراز عمق قلبی كه دنیا و تاریخ را پر كرده است، چنین نقش بست:
الْیَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِینَكُمْ وَأَتْمَمْتُ عَلَیْكُمْ نِعْمَتِی وَ رَضِیتُ لَكُمْ الاْءِسْلاَمَ دِینا.

صحنه سوّم
روزها می گذرد. پیام آور آسمان به حج خانه خدا می رود. آسمان، «غدیر خم» را در راه بازگشت، برگزیده است. جبرئیل فرود می آید:
ـ وَإِنْ لَمْ تَفْعَلْ یا ایّها الرسول بَلّغ ما انزل الیك مِن ربّكَ....
ـ و مردم؟...
ـ «و خدا تو را از گزند مردم نگاه می دارد.»
ریگها، داغ و توان سوز است. پیامبر می ایستد. صد هزار یا بیشتر هم همراه او می ایستند. علامت سؤال بر چهره ها نقش می بندد. تاریخ می ایستد، تا به سخن آخرین پیامبر گوش دهد:
ـ آیا من از مؤمنان به خودشان سزاوارتر نیستم؟
ـ چرا ای رسول خدا.
ـ هركه را من مولای او بودم، این علی مولای اوست. ای مردم! بزودی كنار حوض كوثر بر من وارد خواهید شد و من از شما درباره دو امانت سنگین خواهم پرسید.
ـ كدام دو امانت، ای پیامبر خدا؟
ـ كتاب خدا و عترتم، اهل بیتم.
و تاریخ می گذرد، بی آنكه به چیزی توجّه كند. كاروانهای حجّ، راه بازگشت به سرزمینهای خویش را پیش گرفته اند. مردم همه، گروه گروه وارد دین خدا گشته اند. جبرئیل فرود می آید تا آخرین آیات آسمان را بر پیامبر بخواند:
ـ الْیَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِینَكُمْ....
و پیامبر خدا صلی الله ضد و آله احساس می كند كه رسالتش در زمین آخر یافته است و وقت آن است كه استراحت كند. ولی...

پی نوشت ها:
1 ـ معجم البكری، ج2، ص368
2 ـ معجم البلدان، ج2، ص389
3 ـ جواهر، ج20، ص75
4 ـ رحله ابن بطوطه.
5 ـ مجله تراثنا، شماره 25، سال 11، ص26
6 ـ الینابیع الفقهیّه، الحج، 220، 353، 558 و 610
7 ـ الغدیر، ج1، ص10 و 11
8 ـ آیه و منَ النّاسِ مَنْ یشری نفسه ابتغاءِ مرضاة اللّه در این مورد نازل شد.
9 ـ تاریخ یعقوبی، ج2، ص39 و اسدالغابه، ج4، ص103
10 ـ آل عمران: 191
11 ـ مائده: 67
12 ـ
13 ـ ینادیهم یوم الغدیر نبیّهم...

/6262


منبع:

1398/05/29
14:51:40
5.0 / 5
5601
تگهای خبر: ابلاغ , اسلامی , پیامبر , حوادث
این مطلب را می پسندید؟
(1)
(0)
تازه ترین مطالب مرتبط
نظرات بینندگان در مورد این مطلب
نظر شما در مورد این مطلب
نام:
ایمیل:
نظر:
سوال:
= ۵ بعلاوه ۴
حقوق و وكالت، مشاوره حقوقی آنلاین و خدمات وكالتی
alameadl.ir - حقوق مادی و معنوی سایت علم عدل محفوظ است

علم عدل - وکالت و حقوق علم عدل

حقوق و وکالت